نوشته های علی رسولی

اینجا نوشتن و فکر کردن را می آموزم

نوشته های علی رسولی

اینجا نوشتن و فکر کردن را می آموزم

طبقه بندی موضوعی

یک داستان کوتاه پرمهر

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۹ ب.ظ

تصمیم گرفتم برای اینکه مطالب وبلاگ از تحلیل های خشک و رسمی فاصله بگیره، گاهی داستان ها و موضوعاتی که برایم جالب هستند را نیز منتشر کنم. این داستان کوتاه، اولین پست از مجموعه مطالب "جالب" است.


مرد تعمیرکار خسته بود، گرمای هوا کلافه اش کرده بود. لباس کارش که خیس عرق شده بود را درآورد تا کمی خنک شود، کمی آب یخ نوشید. نشست تا نفسی بگیرد. وسایل داخل کیفش را مرتب می کرد که اع! دو تا سیب در داخل کیفش سبز شدند! "عیال هوایم را داشته" این را گفت و خوشحالی دوید زیر پوستش. به همه ی سال هایی فکر کرد که با سختی در کنار هم سوخته بودند و زندگی شان را ساخته بودند. چقدر خوشحال بود از این که چنین همراه مهربانی دارد. به خودش گفت: "یعنی کِی سیب ها را داخل کیف گذاشته که من نفهمیدم؟ چقدر قدرشناس و مهربان است."

مرد تعمیرکار انگار که خون تازه ای در رگهایش دویده باشد، سیب ها را داخل کیفش گذاشت و ایستاد. با خودش فکر کرد حیف است این سیب ها را همینجوری وقتی که خسته نیست بخورد. بلند شد و رفت تا هر چه زودتر کارش را تمام کند. می خواست هر چه زودتر به خانه برود و در کنار خانواده اش باشد.


داستان های عاشقانه همیشه در رستوران های شیک، هتل های مجلل و کشتی های بزرگ اتفاق نمی افتند، بلکه می توان در همین روزمرگی های ساده و همیشگی نیز آن ها را آفرید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۳۰
علی رسولی

جالب

داستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی