نوشته های علی رسولی

اینجا نوشتن و فکر کردن را می آموزم

نوشته های علی رسولی

اینجا نوشتن و فکر کردن را می آموزم

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

در دوران دانشگاه از پاورپوینت درست کردن و ارائه کردن متنفر بودم.
 از یک طرف بنظرم چه کار عبث و بیهوده ای بود که تکه هایی از متن را جدا کنیم و با چند بولت به یک اسلاید بچسبانیم. اسلایدهایی که بزحمت از بین تم های پیش فرض پاورپوینت انتخاب کرده ایم و آخر کار هم هیچ معیاری نداریم که بفهمیم بالاخره اسلایدهایمان خوبند یا بد. و واقعا هم کار عبث و بیهوده ای بود، آن طور که ما انجامش می دادیم!
از طرف دیگر، ارائه کردن مقابل جمع برایم یک کابوس بود. استرس فراموش کردن حرف هایی که بزحمت حفظ کرده بودم و در حین ارائه بصورت مکانیکی تکرار می کردم، نگرانی از قضاوت دیگران، تپق زدن و چندین عامل دیگر باعث می شد، ارائه کردن برای من یک فعالیت زائد و عذاب آور به حساب بیاید.
تا اینکه در سایت متمم با درس "مهارت اسلایدسازی و پاورپوینت" مواجه گردیدم. در این درس ها:
+  یاد گرفتم که اسلایدسازی و ارائه یکی از ضروری ترین مهارت ها برای رشد و پیشرفت در فضای کسب و کار است. در حالیکه قبلا فکر می کردم که مهم اینست که پایان نامه خوبی بنویسیم، طراحی خوبی داشته باشیم یا محصول با کیفیتی بسازیم، ارائه کردن صرفا نمایش کارمان است و ارزش و اثربخشی چندانی ندارد و اصلا در یک تیم، ضعیف ترین و ناتوان ترین آدم ها برای ارائه نتیجه کار انتخاب می شوند.
+ با نانسی دورات آشنا شدم. کسی که از بزرگترین زنان مالک در سیلیکون ولی و کالیفرنیاست و پروژه های طراحی و ارائه را برای شرکت هایی مثل Google , HP , Adobe انجام می دهد. شهرت اصلی او بخاطر سه کتابی است که درباره مهارت ارائه نوشته است:

Slide:ology , Resonate , Illuminate

(که بعدها دو کتاب اولی را مطالعه کردم) دانستم که ارائه کردن آنقدرها هم که فکر می کردم کار بیهوده و بی ارزشی نیست و حتی می شود راجع به آن چند کتاب نوشت و معروف شد!

+ آموختم که ارائه کردن نوعی داستان گویی بصری است و کمک می کند که منظورمان را بصورت شفاف تر و اثربخش تری به مخاطب منتقل کنیم. اسلایدسازی به خودی خود (بدون ارائه کردن در یک جمع) برای یادگیری یک مطلب مفید است. وقتی که سعی می کنیم با جابجایی مطالب و اسلایدها، چارچوب منظمی برای آن شکل دهیم، در واقع در حال ساختار دادن و منظم کردن دانسته هایمان هستیم.

+ با ذهن تصویری انسان ها آشنا شدم. اینکه ما تصویر را بهتر و سریع تر می فهمیم. (اگر به روند تاریخی هم نگاه کنیم، مجموع سال هایی که انسان می توانست ببیند، بسیار بیشتر سال هایی است می توانست بخواند.) با "دن روم" آشنا شدم و کتابش "back of the napkin" کسی که بسیاری از مشکلات پیچیده و دشوار زندگی خودش و کسب و کارها را با رسم تصاویر حل می کند و برایش یک کتاب نوشته است. بعدها این کتاب را نیز مطالعه کردم.

+ فهمیدم که برای ارائه باید مخاطبمان را بشناسیم. دغدغه هایش، مقاومت هایش و هدف او از شرکت در ارائه ارائه را بدانیم یا حداقل به این موضوعات فکر کنیم. باید هدف خودمان از ارائه را بدانیم و تمامی کارها و طراحی ها را بر اساس آن پیش ببریم.

+ تکنیک های طراحی اسلاید را یاد گرفتم. اینکه در اسلایدها حجم تصاویر باید نسبت به حجم متن بسیار بیشتر باشد. تصاویر و متن ها باید در یک ساختار و قالب مشخص در همه اسلایدها قرار بگیرند. هر فونتی برای اسلاید مناسب نیست (بعلاوه برخی فونت ها مناسب عنوان اسلاید و برخی فونت ها مناسب متن اسلاید هستند). با رنگ ها و ترکیب رنگ ها و کنتراست آشنا شدم. یاد گرفتم که چطور شکل ها و متن را کنار هم بچینیم تا بر بخشی از حرف هایمان تاکید کنیم و منظورمان را بهتر منتقل کنیم.

+ با تکنیک های ارائه اعداد و آمار، در نظر گرفتن مسیر چشم مخاطب و کار با تصاویر آشنا شدم.

بعدها شروع کردم به تمرین و چند اسلاید برای خودم و دوستانم یا در محیط کار ساختم.

در این مسیر و بعد از آشنایی با این جزئیات و ظرایف این کار، من آموختم که برخلاف تصورات قبلی من، اسلایدسازی (و ارائه) نه تنها می تواند منجر به رشد و پیشرفت و یادگیری بیشتر من شود، بلکه دانستم که اسلایدسازی (و ارائه) یک هنر است. حالا اسلایدسازی به یکی از لذت بخش ترین کارهای من تبدیل شده است و اغلب منتظر فرصتی هستم که از این ابزار برای انتقال بهتر و تاثیرگذارتر دانسته هایم به دیگران و رسیدن به اهداف و خواسته هایم استفاده کنم. گاهی اوقات تاثیرگذاری اسلایدها و ارائه را در مخاطب مشاهده می کنم یا بازخورد مثبت آن ها را دریافت می کنم که همه ی این ها باعث می شود انگیزه بیشتری برای تقویت و هرچه بهتر کردن این مهارت داشته باشم.

در واقع، مانند شکل زیر، ما باید بین دو سبک مختلف کار کردن انتخاب کنیم و از خودمان بپرسیم:

 - کدام کار ارزشمند است و می تواند برای خودم یا شرکت مفید واقع شود؟ انجام دادن کدام کار با انجام ندادنش فرقی ندارد؟

 - می خواهم خروجی کار من به کدام شکل باشد؟ من را با کدام سبک کار بشناسند؟

 - کدام سبک کار کردن می تواند در بلند مدت منجر به موفقیت من (درآمد، رضایت، برند شخصی یا معیارهای دیگر) شود؟

 - برای انجام کدام کار علاقه و انگیزه بیشتری دارم؟ انجام کدام کار لذت بخش است؟


****

این مثال را با تمام جزئیاتش نقل کردم تا به این حرف اصلی برسم که:

اگر کاری را که انجام می دهیم جدی بگیریم و سعی کنیم با مطالعه و آگاهی بیشتر، آن کار را بصورت حرفه ای و عالی و با تمام ظرایف و ریزه کاری هایش انجام دهیم، بتدریج علاقه و انگیزه ما برای انجام آن کار بیشتر خواهد شد. مخصوصا وقتی به درجه ای از مهارت می رسیم که کارمان کاملا با دیگران متمایز می شود و بازخوردهای مثبتی از سایرین می گیریم.

این روند، باعث می شود که ما بتدریج به چند وجه تمایز عالی دست پیدا کنیم و حرفه ای تر بشویم. علاوه بر آن، از تک تک لحظاتی که صرف انجام کار می کنیم، لذت خواهیم برد.


پینوشت 1: گزارش نویسی، نامه نوشتن، صحبت کردن و تعامل با دیگران و همه ی کارهای دیگری که ما روزانه با اکراه بسیار و بصورت سر هم بندی کردن و با نوشیدن جام زهر انجام می دهیم یا از آن ها اجتناب می کنیم و در نهایت هم خروجی کارمان بصورتی است که نه به درد خودمان می خورد و نه به درد دیگران، اگر این کارها بصورت حرفه ای انجام شوند، مفیدتر، لذت بخش تر و اثربخش تر خواهند بود.

پینوشت 2:  ما معمولا دوست داریم یا آرزو داریم یا حق مسلم خودمان می دانیم که در شرکت های بزرگ مانند گوگل و ناسا کار کنیم. و همیشه کیفیت کارها، محصولات و خدمات این شرکت ها را تحسین می کنیم. اما یک لحظه با خودمان صادق باشیم که: خروجی کار من، چقدر به خروجی کار نفر مشابهی در یک شرکت پیشرفته شباهت دارد؟ آیا من کمترین شرایط لازم برای کار در چنین شرکت هایی را دارم؟ آیا مهارت های اولیه را در خودم پرورش داده ام؟ آیا اگر در این شرکت ها کار می کردم، کیفیت کارهایم به همین صورت فعلی بود؟

پینوشت 3: اگر قصد داریم حرفه ای تر کار کنیم، گوش کردن به فایل صوتی "حرفه ای گری در محیط کار" می تواند آغاز خوبی باشد.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۰۲
علی رسولی

ست گادین نگرش و اندیشه خلاقانه و خاص خودش را دارد و بصورت منظم، هر روز یک ایده ی الهام بخش و کاربردی را در وبلاگش می نویسد. در این نوشته می خواهم یکی از پست های اخیر ست گادین که برای من مفید بودند را با دوستانم در میان بگذارم:


"زندگی در نارضایتی"

در هرچه که بنگریم، برای انسان آفرینش گری که به دنبال خلق چیزی جدید، بهتر و مهم است، چیزی برای نارضایتی وجود دارد.

نارضایتی سوخت است. با دانستن اینکه می توانی آن را بهبود دهی، با فهمیدن اینکه می توانی اشیا و کارها را بهتر کنی و بهتر خواهی کرد. البته عوارض جانبی آن اینست که امروز مشابه آنچه باید نیست.

اگر بخواهی چیزها و کارها را بهبود دهی، نمی توانی نارضایتی را نادیده انگاری، نمی توانی وانمود کنی که وضعیت فعلی وجود ندارد.

امروز زندگی کردن ما در نارضایتی، هزینه ای است که بابت تعهدمان به ایجاد فردایی بهتر می پردازیم.


ما در مواجهه با این واقعیت که "واقعیت ها و وضعیت موجود با تصویر ذهنی و وضعیت مطلوب و موردنظرمان تفاوت دارد" دو رویکرد می توانیم داشته باشیم:
1- بی خیالی و به قول یکی از دوستانم خونسرد بودن که ممکن است با ندیدن واقعیت ها و سوختن و ساختن با آنچه هست محقق شود یا با پایین آوردن سقف خواسته ها و فراموش کردن ایده آل هایمان.
2- ناراضی بودن و رنج کشیدن.
من معمولا رویکرد دوم را انتخاب می کنم :) . اما مشکل اینجاست که ناراضی بودن از اوضاع اگر صرفا منجر به غر زدن با خود یا شکایت پیش دیگران شود، باعث ناامیدی، بی انگیزگی و هدر رفتن انرژی فرد  و در نهایت فلج شدن و بی عملی او می شود.
اما ست گادین نگرش متفاوتی به ناراضی بودن را مطرح می سازد. اینکه آن را بعنوان فرصتی برای ایجاد بهبود در کارها و خلق چیزهای ارزشمندتر و بهتر ببینیم. اگر با این نگرش با نارضایتی های روزمره برخورد کنیم، هر نارضایتی بجای ناامید کردن ما، مانند سوختی برای حرکت به جلو خواهد بود.
وقتی که من ساعت ها در صف بانک یا نانوایی می ایستم، بجای شکایت کردن از زمین و زمان و لعنت فرستادن به تاریکی و بی مسئولیتی مسئولان و کارکنان و ... ، فکر می کنم که چه راه حل های خلاقانه ای برای بهبود این اوضاع می توان بکار برد؟ خود من در این زمینه چه نقشی می توانم ایفا کنم؟ حداقل فایده این نگرش اینست که من در نهایت حس بهتر و انگیزه بیشتری برای کار یا زندگی خواهم داشت. از طرف دیگر ذهنم برای شناسایی فرصت ها حساس خواهد شد و احتمالا در بعضی موارد راه حل هایی خلاقانه و کاربردی ارائه دهم و بتوانم با ایجاد ارزش، کیفیت کار و زندگی خودم و دیگران را بهبود بخشم.

برای ایجاد و نهادینه کردن این نگرش در خودمان بهتر است گام هایی کوچکی (میکرواکشن) تعریف کنیم و به آن ها متعهد شویم. میکرواکشنی که به ذهن من می رسد اینست که:
+ در مواجهه با هر وضعیت ناراضی کننده ای، قبل از اینکه طوفان احساسات و افکار ناخوشایند درخودم را تقویت کنم، به راه حل ها فکر کنم. مخصوصا گام های کوچکی که من در حوزه اختیار خودم می توانم بردارم و اوضاع را بهبود دهم.

پینوشت: محمدرضا شعبانعلی در روزنوشته هایش مطلبی با عنوان "قوانین کسب و کار (4): آن را کمی بهتر انجام بده" در این باره نوشته است که بسیار مفید و کاربردی است. اما چه کنیم که یک مفهوم را باید چندین بار و در چندین قالب مختلف بخوانیم تا بالاخره با فکر و ذهنمان عجین شود و رفتارمان را تغییر دهد.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۷
علی رسولی

یکی از مهمترین تفاوت های یک انسان توانگر و فعالی که نقش "اقدام ها" در زندگیش بیشتر است با یک انسان منفعل که "پاسخ ها" بیشتر زندگیش را شکل می دهند، اینست که انسان توانگر، کنترل امور مختلف در زندگی یا کسب و کارش را در دست دارد اما انسان منفعل در گردابی از رویدادها، شرایط محیطی و عادتها غرق شده است و قدرت کنترل، آزادی عمل و انتخاب کمتری دارد.

(برای مطالعه بیشتر درباره تفاوت اقدام و پاسخ به فایل مدل ذهنی مراجعه کنید.)

کنترل کردن می تواند در بخش های مختلف زندگی مان ظاهر شود، از ساده ترین کاربردها در کنترل وسایل مکانیکی و کنترل دمای اتاق تا کاربردهای پیچیده تر:

    وقتی که می خواهیم وزن خودمان یا میزان ورزش و سلامتی خودمان را کنترل کنیم و در سطح مطلوبی نگه داریم،

    وقتی که قصد داریم ساعت های مطالعه خودمان را تا حد مشخصی افزایش دهیم،

    وقتی که می خواهیم درس خواندن فرزندانمان را کنترل کنیم،

    یا وقتی که مدیری هستیم که می خواهیم میزان انگیزه یا کارآیی کارمندان را کنترل کنیم و در سطح مطلوبی حفظ نماییم.

بنظر می رسد، کنترل کردن در تمامی موارد مطرح شده، اصول و سازوکار مشابهی دارد. اگر قصد داریم یک پارامتر مشخص را کنترل کنیم و به سطح مطلوب برسانیم:

1- اولین و مهمترین کار، مانیتور کردن، سنجش و اندازه گیری پارامتر موردنظرمان است. اینکه بدانیم وضعیت فعلی چگونه است. پس در این مرحله:

   - اگر می خواهیم دمای اتاق را کنترل کنیم باید به کمک یه دماسنج، دمای فعلی را اندازه گیری کنیم.

   - اگر می خواهیم میزان مطالعه خودمان را کنترل کنیم باید یک شاخص و کمیت تعیین کنیم و آن را اندازه گیری کنیم. مثلا تعداد صفحاتی که در هر روز می خوانیم را بشماریم و ثبت کنیم.

   - اگر می خواهیم وزن خودمان را کنترل کنیم، می توانیم غذاهایی که در هر روز مصرف می کنیم و میزان کالری هر یک را ثبت کنیم.

   - اگر کیفیت محصولات یا کارایی کارمندان را می خواهیم کنترل کنیم و ارتقا دهیم، باید شاخص هایی برای اندازه گیری آن ها تعیین کنیم و وضع فعلی را اندازه گیری و ثبت کنیم.

در بعضی از موارد ، همین کار ساده ی اندازه گیری و گزارش منظم یک پارامتر، باعث ایجاد بهبود می شود. بعنوان مثال من که قبلا تصور می کردم در طول روز از وقتم بیشترین استفاده را می کنم (و بدنبال روش های مدیریت زمان یا کاهش ساعت های خوابم بودم)، با اندازه گیری و ثبت میزان وقتی که به کارهای روزانه اختصاص می دهم، متوجه می شوم که تصوراتم اشتباه بوده و بیشتر وقت من در شبکه های اجتماعی یا پای فیلم های سینمایی صرف می شود. همین اطلاع یافتن من از واقعیت های موجود، باعث می شود که در گذران وقتم تجدید نظر کنم. یا بعنوان کارمند یک شرکت وقتی که احساس می کنم عملکردم سنجیده و ثبت می شود، کمیت و کیفیت کارهایم را افزایش خواهم داد.

2- دومین اصل کنترل، اقدام کردن یا عمل کردن است. در بسیاری از موارد، صرفا اندازه گیری کردن کافی نیست، بلکه باید وارد عمل شویم و اقدام اصلاحی متناسب را انجام دهیم. در اینجا تصمیم میگریم که اگر پارامتر موردنظرمان از مقدار مطلوب کمتر یا بیشتر بود، چه اقدام یا اقداماتی را انجام دهیم. بعنوان مثال :

   - اگر میزان مطالعه ام (تعداد صفحه در روز) کمتر از میزان هدف گذاری شده است، وارد عمل می شوم و بخشی از ساعت های خواب یا ورزش را به مطالعه اختصاص می دهم یا عادت مطالعه را در خودم ایجاد می کنم.

   - اگر با سنجش و ثبت گذران وقت روزانه ام متوجه شدم بیشتر اوقاتم صرف گشت و گذار در تلگرام یا اینستاگرام می شود، می توانم اقداماتی بدین صورت انجام دهم: ساعت های مشخص و محدودی را به چک کردن شبکه های اجتماعی اختصاص دهم و بتدریج این ساعت ها را کاهش دهم و با فعالیت دیگری جایگزین کنم.

   - اگر انگیزه یا کارایی کارمندان بیشتر یا کمتر از میزان مطلوب باشد، چه اقداماتی باید انجام دهیم؟ پاداش یا تنبیه، افزایش حقوق، یا بهبود شرایط محیط کار. در چنین مواقعی بهتر است با مراجعه به مشاورین یا مقالات و نظریه های معتبر، درباره اقدام اصلاحی مناسب تصمیم بگیریم.


3- کنترل کردن یک چرخه است و باید بصورت مستمر تکرار شود. هر بار طی شدن این چرخه باعث می شود بتدریج پارامتر تحت کنترل به مقدار مطلوبمان نزدیک تر شود. طی شدن این جرخه با تاخیر همراه است. بنابراین نباید انتظار داشته باشیم که با اولین اقدامات ما، همه چیز به حالت مطلوب دربیاید. مثلا برای تغییر خصوصیتی در خودمان، ممکن است حداقل به سی روز زمان نیاز داشته باشیم یا برای ایجاد تغییر در یک تیم، یک سال زمان مناسبی باشد. باید همواره آهستگی و پیوستگی تغییرات را در نظر بگیریم و با اعمال فشار بیشتر، سعی نکنیم که تحولاتی در کوتاه مدت بوجود آوریم.


 

پینوشت: بنظر من کسی که خود را قربانی شرایط محیطی نمی داند و شروع می کند به ایجاد تغییرات تدریجی در زندگیش و شروع می کند به اقدام کردن و تمرکز بر حوزه نفوذش و استفاده بهینه از اختیار حداقلی خودش، باید چندین گزارش از سنجش و اندازه گیری پارامترهای مهم زندگیش داشته باشد. مثلا گزارش تعداد ساعت هایی که به مطالعه اختصاص داده یا گزارش تعداد کلمات یا صفحاتی که نوشته، گزارش هزینه های ماهیانه اش، گزارش میزان خواب روزانه اش. این گزارش ها باعث می شوند که واقعیت موجود را بصورت شفاف و دقیق تری ببینیم و بعدا بتوانیم بطور موثرتری اقدام کنیم. وقتی که می دانم بیشتر هزینه های ماهیانه ام صرف چه شده اند، بصورت بهتر و موثرتری می توانم هزینه هایم را مدیریت کنم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۵
علی رسولی

وقتی که از شرایط فعلی خودمون و اطرافیانمون (چه در محیط خانواده و چه در محیط کسب و کار) راضی نیستیم و شرایط بهتری رو در ذهن خودمون تصور می کنیم، در ما کشش و انگیزه ای برای تغییر شرایط موجود و حرکت به سمت حالت ایده آل و مطلوب ایجاد میشه. شروع می کنیم به انجام کارهای جدید و متفاوت و تلاش و کوشش بیشتر. کتاب های مختلف می خونیم یا کلاس های آموزشی شرکت می کنیم و کارهایی انجام می دهیم که قبلا حاضر به انجامشون نبودیم.تا اینکه نتایج اولیه کارها، تمرین ها و تلاشهامون ظاهر میشن و آرام آرام شروع می کنیم به رشد و پیشرفت.

بتدریج متوجه می شویم که ما از نظر نگرش، دانش یا مهارت از اطرافیانمون فاصله گرفته ایم (اما همچنان با وضع مطلوب خودمون فاصله داریم). در واقع در وضعیتی بین "حالت ایده آل و مطلوب خودمون" و "متوسط اطرافیان خودمون" قرار داریم. در این وضعیت وسوسه می شویم که به پشت سرمون نگاه کنیم و چیزهایی که باعث موفقیت و رشد ما شدند رو در اختیار اطرافیانمون قرار بدیم تا اون ها هم رشد کنند و زندگی و کار مطلوب تری رو تجربه کنند.



هر چقدر که از متوسط اطرافیان فاصله می گیریم، این کشش و وسوسه ی کمک به اطرافیان در ما شدیدتر و قویتر میشه تا اینکه در یک نقطه ای ممکنه برگردیم و بجای ادامه راه و تمرکز بر رشد و تقویت توانمندی های خودمون، روی رشد اطرافیانمون تمرکز کنیم و سعی کنیم اون ها رو هم وادار به تغییر کنیم. در این نقطه، مسیر رشدمون متوقف شده و همه انرژی و توانمون صرف متقاعد کردن دیگران برای تغییر و درگیری با آن ها میشه. بعلاوه ما هنوز تمایز آشکاری با اطرافیانمون نداریم، به موفقیت چشمگیری نرسیده ایم و حرف هایمان چندان برایشان متقاعد کننده نیست و لذا تلاش ما برای ایجاد تغییر و بهبود در وضعیت دیگران با دشواری های بسیاری همراه خواهد بود.

از طرف دیگر، ما که مستقل از دیگران نیستیم و بالاخره در یک نقطه ای باید برگردیم و آموخته هایمان یا منافع و دستاوردهایشان را در اختیار دیگران و اطرافیانمان نیز بگذاریم و به آن ها نیز در پیمودن مسیر رشدشان کمک کنیم. اما این نقطه کجاست؟

چه زمانی می توانیم بدون اینکه از رشد شخصی خودمان باز بمانیم، به دیگران نیز کمک کنیم؟

رشد یک دانه تا تبدیل شدن آن به درخت تنومندی را تجسم کنید. در سال های ابتدایی که دانه رشد می کند، وقتی سر از خاک برمی آورد و تبدیل به نهال می شود، همچنان نیاز به مراقبت و توجه دارد. نهال کوچک درخت نمی تواند به فرد دیگری کمک کند و منفعت برساند. اولین کسی که بخواهد بر آن تکیه کند، نهال را خواهد شکست و باعث توقف رشد آن برای همیشه خواهد شد. در این سال ها، نهال درخت باید همه ی تمرکز خود را بر جذب مواد غذایی و رشد و تقویت بیشتر خودش بگذارد. تا اینکه بتدریج بعد از چند سال، تبدیل به درخت مستقل و تنومندی می شود و میوه می دهد. در اینجاست که دیگران می آیند و از سایه و میوه این درخت استفاده می کنند.

بنظر من، برای یک انسان نیز وقتی که در یک زمینه خاصی رشد می کند، چنین حالتی متصور است. در ابتدای رشد، بایستی صرفا بر خودش و تقویت توانمندی ها و مهارت هایش تمرکز کند، تا زمانی که آنقدر در آن زمینه متمایز شود که دیگران داوطلبانه به سراغ او بیایند و از دانش و مهارتش استفاده کنند. انسان ها وقتی که خودشان به دنبال چیزی می روند، آمادگی بیشتری برای پذیرش آن و تغییر دارند، نسبت به زمانی که یک نیروی بیرونی بخواهد آن ها را متحول کند.

بطور خلاصه، اگر در سال های اول رشد خودمان، وسوسه شویم و سعی کنیم به دیگران نیز کمک کنیم و منفعت برسانیم، برای همیشه از رشد باز خواهیم ماند.

این مطلب رو دکتر شیری در کانال تلگرامی خودش به شکل دیگری بیان کرده:


پینوشت: در مسیر رشد و پیشرفت، همواره حالت مطلوب و نهایی خودمان را در نظر بگیریم و نه متوسط فعلی کسانی که در اطرافمان هستند را.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۰
علی رسولی

امروز مطالعه کتاب "قدرت عادت" نوشته چارلز دوهیگ را به پایان رساندم. چارلز دوهیگ با گردآوری نتایج تحقیقات متعدد سعی کرده فرآیند ایجاد عادت در انسان ها در خانه، سازمان و جامعه را تشریج کند. مطالب کاربردی بسیاری را از این کتاب آموختم.

عادت یعنی کاری که بصورت روتین و ناخودآگاه و بدون فکر کردن انجام می دهیم. عادت ها بطور متوسط 40 درصد از وقت روزانه ما را به خود اختصاص می دهند. همانند ماهی که در آب غوطه ور است و متوجه وجود آب نیست، ما نیز در فضای عادت های خود غوطه وریم و بسیاری از تصمیمات و کارهایمان را طبق عادت انجام می دهیم، بدون آنکه به آن ها فکر کنیم یا متوجه شان شویم.

هر عادتی سه مولفه اصلی دارد: محرک، کار روتین و تکراری، پاداش.


چرخه هر عادتی با محرک آغاز می شود. محرک همان چیزهایی است که مغز ما را به شروع کار روتین عادت تحریک می کند. این محرک می تواند مربوط به زمان، مکان، احساس، افراد یا کارهای قبلی باشد. با مواجه شدن با محرک، ما ناخودآگاه شروع می کنیم به انجام کار روتین و همیشگی عادت و در نهایت نیز پاداشی دریافت می کنیم.

چارلز دوهیگ مکانیزمی معرفی می کند که مانند یک محقق به بررسی، شناخت و تغییر عادت های مخرب خودمان بپردازیم. در بخش دوم کتاب نیز به عادت های سازمان های موفق مانند استارباکس می پردازد. سازمان هایی که با تکیه بر عادت های کارمندانشان یا با شناسایی عادت های مشتریانشان توانسته اند تغییرات گسترده ای در کسب و کارشان ایجاد کنند.

با مطالعه این کتاب و بکارگیری اصول آن می توانیم بخش بزرگی از زندگی خودمان که وابسته به عادت ها هستند را کنترل کنیم. از عادت هایی که منجر به اضافه وزنمان می شوند تا عادات مربوط به تصمیم گیری، رفتار و عادت هایمان در انجام کارهای روزمره.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۰
علی رسولی
ما در تحلیل ها، تصمیم گیری ها و انجام بسیاری از کارهایمان در زندگی یا کسب و کار، دو رویکرد مختلف می توانیم داشته باشیم:
1- رویکرد مبتنی بر تجزیه و تحلیل
2- رویکرد مبتنی بر کل نگری
رویکرد دوم با تفکر سیستمی سازگارتر است و باعث می شود ما کارهایمان را با صرف منابع (زمان، هزینه و تلاش) کمتری به انجام برسانیم.
این کارها می تواند شامل برنامه ریزی برای آینده خودمان، نوشتن یک کتاب، توسعه و تولید یک محصول، یا طراحی سیستم فروش یک شرکت باشد. برای اینکه بتوانیم دو رویکرد فوق را بصورت شفاف تر و ملموس تری مقایسه کنیم، بهتر است از یک استعاره مفهومی استفاده کنیم. یک استعاره مفهومی مفید و کاربردی برای این منظور می تواند طراحی کردن (نقاشی کردن) باشد.
فرض کنید می خواهیم یک گل یا چهره یک نفر را طراحی کنیم. همانطور که گفتیم، برای آغاز و به انجام رساندن این کار دو رویکرد مختلف می توانیم داشته باشیم:

رویکرد اول: تجزیه
در این رویکرد، اجزای مختلف گل را در نظر میگیریم و از یک گوشه شروع می کنیم به طراحی کردن اجزا و روندی مانند روند زیر را طی می کنیم:


مشکل این شیوه در طراحی اینست که ممکن است ما به هر دلیلی نتوانیم یک یا چند تا از اجزای گل را مشابه گل واقعی رسم کنیم و طرح نهایی مان متناسب و زیبا نشود. ممکن است هر یک از اجزا را بخوبی رسم کنیم، اما قرار گرفتن آن ها در کنار یکدیگر یک طرح موزون و متناسب ایجاد نکند. از طرف دیگر ما در هر مرحله یکی از اجزای گل را به طرح اضافه می کنیم و ریسک اینکه جزء جدید، بصورت مطلوب ما نباشد یا با اجزایی که قبلا کشیده ام ناهمگون شود تا انتهای طراحی با ما همراه است. از طرف دیگر می دانیم که با پیشرفت طراحی، هزینه بروز خطاها و اعمال تغییرات بصورت نمایی افزایش می یابد.
 در این رویکرد، باید چندین بار این گل را طراحی کنیم تا بالاخره طراحی کردن آن را یاد بگیریم، در واقع یادگیری کل این فرآیند زمان و هزینه بسیاری از ما می گیرد.
 مشکل دیگر اینجاست که در این رویکرد، تجربیات و آموخته های ما قابل تکرار در موارد دیگر نیست. یعنی از تجربیات طراحی این گل نمی توانیم در طراحی چهره یک انسان نیز استفاده کنیم و احتمالا حتی در طراحی یک گل دیگر با شمایل و اجزایی متفاوت نیز دچار مشکل شویم.

رویکرد دوم: کل نگری
در این رویکرد، بجای اینکه طرح نهایی را بصورت تکه تکه و تجزیه شده ببینیم، سعی می کنیم در هر مرحله ای از فرآیند طراحی، کل طرح را در نظر داشته باشیم (کل نگری). بعبارت دیگر، مطابق شکل زیر، در ابتدا یک طرح کلی و انتزاعی (بدون جزئیات) رسم می کنیم و در هر مرحله، با نگاه به نقاشی خودمان تصمیم می گیریم که چه خطوط و جزئیاتی را بدان اضافه یا از آن کم کنیم تا جزئیات طرح نهایی بتدریج ظاهر شوند(evolve).


مزیت این رویکرد اینست که ما در هر مرحله، با نگاه به طراحی خودمان، نواقص آن را تکمیل می کنیم و احتمال اینکه در نهایت یک طراحی نامتناسب و ناموزون داشته باشیم کاهش می یابد. بعبارت دیگر، احتمال اینکه در مراحل انتهایی طراحی، خطای ناخواسته ای بروز کند و کل طرح و زحماتمان را بر باد دهد کاهش می یابد.
از طرف دیگر در این رویکرد، تجربیات ما قابل تکرار هستند و می توانیم فرآیند "کشیدن یک طرح مفهومی و انتزاعی و افزودن تدریجی جزئیات به آن" را در طراحی هرچیز دیگری نیز استفاده کنیم و هربار آموخته هایمان از این فرآیند را افزایش دهیم.

با در نظر گرفتن این استعاره مفهومی می توانیم به فعالیت های مختلف خودمان توجه کنیم و ببینیم که کدام رویکرد را در پیش گرفته ایم. بعنوان مثال در نوشتن یک کتاب:
با رویکرد اول: از یک گوشه شروع می کنیم و هر مطلب مرتبطی که به ذهنمان می رسد را به نوشته هایمان اضافه می کنیم تا بتدریج کل متن کتاب نوشته شود.
با رویکرد دوم: عنوان و موضوع کلی کتاب را مشخص می کنیم. سپس عناوین اصلی و کلمات کلیدی را می نویسیم. بتدریج جزئیات بیشتری درباره هر یک از عناوین اصلی و کلمات کلیدی جمع آوری می کنیم. در هر مرحله از این فرآیند، نگاهی نیز به کل چارچوب کتاب داریم.

پینوشت: در نوشته "عمارت وینچستر و زندگی ما" مصداقی از این استعاره را در ساخت یک خانه و همچنین برنامه ریزی برای زندگی خودمان بررسی کردیم.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۱
علی رسولی

تصور کنید در حال تماشای تلویزیون هستید که ناگهان صفحه آن خاموش می شود. اگر خودتان بخواهید آن را تعمیر کنید چه می کنید؟ احتمالا اتصال کابل برق آن را چک کنید یا داخل تلویزیون را باز کنید و بررسی کنید که کدام برد تلویزیون دچار سوختگی شده است. احتمالا برد سوخته را تعویض کرده و دوباره روشن شدن تلویزیون را چک کنید. تلویزیون یکی از ساده ترین چیزهایی است که ما روزانه با آن سر و کار داریم و احتمالا شما هم مانند من معترفید که کار چندانی برای تعمیر آن از دستمان برنمی آید.

ما در دنیای بسیار پیچیده و پر ابهامی زندگی می کنیم. به سختی می توانیم پیش بینی کنیم که نتیجه ی کارها و اقداماتمان چه خواهد بود. بعبارت دیگر ما نمی دانیم که برای اینکه محیط اطرافمان را تغییر دهیم بطوریکه بشکل مطلوب ما درآید، چه کارهایی باید انجام دهیم و اینکه پاسخ محیط در قبال کارهای ما چه خواهد بود.

والدین نمی دانند که  برای بهتر شدن وضعیت تحصیلی فرزندشان چه کار کنند؟ کدام یک از اقداماتشان موثر خواهد بود؟ سخت گیری بیشتر؟ تهدید و ترساندن؟ مهربانی و جلب علاقه فرزند به تحصیل؟ رفتن به مدرسه بهتر؟ معلم خصوصی گرفتن؟ مراجعه به مشاور تحصیلی؟ کتاب های تست؟

من نمی دانم برای موفقیت بیشتر (فرض کنیم که تعریف دقیقی از موفقیت در ذهن خودم دارم) چه کارهایی باید انجام دهم؟ آیا ادامه تحصیل تا مقطع پسادکتری باعث موفقیت من خواهد شد؟ یا بهتر است هرچه زودتر با تمام تمرکز و توانم به کار مشغول شوم؟

ما نمی دانیم که اگر درباره افزایش حقوق با مدیرمان صحبت کنیم چه خواهد شد؟ بازخورد و پاسخ مدیر چگونه خواهد بود؟ آیا در نظر او فردی پرتوقع جلوه خواهیم کرد؟ آیا با کل پیشنهاد ما را موافقت خواهد کرد یا صرفا بخشی از آن را خواهد پذیرفت؟ و هزاران سوال و ابهام دیگر.



اما در چنین فضایی و در این محیط پیچیده و پر ابهام ما چگونه می توانیم بدرستی تحلیل و تصمیم گیری کنیم و اقدامات موثری انجام دهیم؟

این سوالی است که من گاه و بیگاه با آن مواجه می شوم و هربار که مطلبی مرتبط با این سوال می خوانم (از جمله سری درس های مدیریت در شرایط ابهام یا درس های مدل ذهنی در متمم) ، سعی می کنم به نحوی به این سوال پاسخ دهم. ادامه این مطلب، نتایج تلاش ناشیانه من برای فکر کردن به پاسخ سوال فوق است:

مغز کم مصرف و 40 واتی ما، مدل ها و تصاویر ساده شده ای از محیط را می سازد که ما به کمک این مدل ها و پیشفرض ها، پیش بینی می کنیم که: اگر فلان کار را انجام دهم، فلان خواهد شد. و بر پایه همین مدل ها دست به اقدام می زنیم و بازخورد و پاسخی از محیط دریافت می کنیم که آیا همه چیز مطابق پیش بینی ما پیش رفت یا خیر.

اگر بازخوردها مطابق انتظارمان نباشد (نتیجه موردنظرمان را نگیریم یا مشکلمان حل نشود)، دو راه ممکن است در پیش بگیریم:

1- اقدام قبلی را با شدت بیشتری انجام دهیم (اصطلاحا چکش را محکم تر بکوبیم). معمولا وقتی این راه را در پیش می گیریم که باور و یقین کامل به مدل های ساده و پیشفرض های ذهنی خودمان داشته باشیم و براحتی حاضر نشویم آن را تغییر دهیم.

2- مدل ذهنی خودمان از آن مساله را تغییر دهیم.


البته در بعضی از موارد (مخصوصا موقعی که تغییر محیط آهسته و تدریجی است یا با تاخیر همراه است و برایمان محسوس نیست)، ما به بازخورد و پاسخ محیط توجهی نمی کنیم و هر بار که نتیجه موردنظرمان حاصل نشد، چکش را محکم تر می کوبیم و راه حل قبلی را با شدت بیشتری تکرار می کنیم. بعنوان نمونه پدری که با نمرات پایین فرزندش در درس ها مواجه می شود و پیشفرض ذهنی او اینست که:  "اگر با بچه سخت گیرانه تر برخورد و او را تنبیه کنم، از ترس من هم که شده بیشتر درس خوانده و نمرات بیشتر خواهد شد". با این مدلی که از محیط دارد، فرزندش را تنبیه می کند. اما چند ماه بعد مجددا با نمرات پایین او مواجه می گردد(بازخورد و پاسخ محیط). در اینجا بجای تردید در مدل ذهنی خودش، تنبیه شدیدتری را اعمال می کند و گاه این چرخه در تمام سال های تحصیلی ادامه پیدا می کند.

بعنوان نمونه دیگر، فردی را در نظر بگیرید که مدل ذهنی او اینست: "اگر تحصیلات بالاتری داشته باشم، درآمد بیشتری نیز خواهم داشت". این فرد مقطع کارشناسی درس خوانده و هنوز کار مناسبی پیدا نکرده، فکر می کند باید چکش را محکم تر بکوبد و تا مقطع کارشناسی ارشد تحصیلاتش را ادامه می دهد. و همینطور تا مقاطع پساپسادکتری ادامه می دهد و همچنان پاسخ موردنظرش را دریافت نمی کند. تا اینکه مجبور شود مدل ذهنی خودش را تغییر دهد.

درباره تغییر مدل ها و پیش فرض هایی که ما در ذهنمان ساخته ایم، چند نکته ناامیدکننده وجود دارد:

1- ما از مدل های ذهنی خودمان آگاه نیستیم و آن ها بصورت ناخودآگاه، اطلاعاتی که از محیط دریافت می کنیم، نحوه پردازش آن اطلاعات، تصمیم گیری و اقدامات ما را کنترل می کنند.

2- ما شواهد بسیاری در تایید مدل های ذهنی خودمان جمع آوری می کنیم و همواره در تایید و تثبیت آن ها می کوشیم و تا زمانی که سرمان به سنگ بخورد و مجبور به تغییر مدل های ذهنی مان شویم، حاضر به تغییر آن ها نیستیم.


همانطور که در مثال ها بررسی کردیم، مدل ها و پیش فرض های ذهنی ما در نتیجه ی کسب تجربیات فراوان (اقدام کردن مکرر و بازخورد گرفتن از محیط) تغییر می کنند که بسیار پرهزینه و زمان بر است و حتی ممکن است باعث هدر رفتن کل سرمایه و عمر ما شود. کم نیست تعداد کسانی که زحمات چند ساله یا تمام عمرشان را بر سر یک باور نادرست باخته اند درحالیکه حتی نسبت به باور ذهنی خودشان آگاه نبودند یا حاضر به تغییر آن نشده اند. برای کاهش هزینه های این تغییر، دو راهکار به ذهن من می رسد:

1- نسبت به مدل ها و پیش فرض های ذهنی خودم آگاه شوم و آن ها را ثبت کنم. در این رابطه در پست "آشکار کردن مدل های ذهنی" هم توضیحات مفصل تری نوشته ام.

2- تا حد ممکن، مدل ها و پیش فرض های خودم را از منابع معتبر و تحقیقات علمی کسب کنم. مدلی که در تحقیقات علمی بارها بصورت دقیق آزموده شده است، بسیار قابل اتکاتر از مدل و فرضی است که در یک لحظه به ذهن من می رسد و هیچگاه آزموده نشده است.

3- نسبت به نتایج اعمال و اقداماتم هوشیار باشم. در واقع آگاهانه، با قراردادن شاخص های دقیق و اندازه گیری هایی، تاثیر اقداماتم را رصد کنم. اگر پیشفرض من اینست که "با پخش تراکت بیشتر، افراد بیشتری با شرکت من آشنا شده و میزان فروش افزایش خواهد یافت"، با دقت، تغییرات در میزان فروش شرکت را اندازه گیری و رصد کنم و درستی پیشفرض خودم را بیازمایم.

میکرواکشن1: عبارت های "من فکر می کنم"، "به نظر من" ، "تجربه من نشان می دهد" ، "من باور دارم" و عبارت "تحقیقات نشان می دهند" را با دقت بیشتری در اغلب جملاتم بکار ببرم تا فراموش نکنم که چقدر می توانم به این گزاره و پیشفرضی که مطرح می کنم، تکیه کنم.

میکرواکشن 2: برداشت های خودم را از واقعیت و آنچه که هست جدا کنم. بعنوان مثال، بجای اینکه بگویم "هوا سرد است"، بگویم "من احساس سرما می کنم" یا بگویم "دمای هوا 17 درجه سانتیگراد است"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۴
علی رسولی